Page 6 - مجله دکتر شاکری
P. 6

‫در سرزمين سرخپوستان‪ ،‬پسري بود به‬            ‫سرخپوست كوچولو‬
‫نام دوپا كوچك كه آرزو داشت كي اسب‬              ‫و اســـبـــــش‬
‫داشته باشد‪ .‬اما او اسب نداشت و مجبور‬
‫بود راه برود‪ .‬دوپا كوچك كارهاي مختلفي‬                             ‫نویسنده‪ :‬مارگارت فریکی‬
‫مي‌توانست انجام دهد‪ ،‬مي‌توانست برقصد‪،‬‬                                ‫مترجم‪ :‬سحر اسماعیلی‬
‫مي‌توانست آواز بخواند‪ ،‬مي‌توانست‬
‫پشت پوست كي گوزن مخفي شود‪ ،‬اما‬
‫نمي‌توانست اسب‌سواري كند‪ ،‬چون او اسب‬
‫نداشت‪ .‬مي‌توانست به كي قصه گوش دهد و‬
‫مي‌توانست با كي تكه استخوان نقاشي كند‪،‬‬
‫اما اسبي نداشت‪ .‬ولي آرزو داشت كي اسب‬

                               ‫داشته باشد‪.‬‬
‫او از بيشه‌ها گذشت‪ .‬از ميان جنگل‌ها‬
‫گذشت‪ .‬او به نوك تپه‌هاي بلند مي‌رفت‪ .‬او‬
‫آرزو داشت كه كي اسب داشته باشد‪ .‬او روي‬
‫كي سنگ می‌نشست و از بالاي تپه به طرف‬
‫پائين ُسر مي‌خورد‪ .‬او روي تنه كي درخت‬
‫مي‌نشست و توي رودخانه سواري مي‌کرد‪ .‬او‬
‫شاخة درخت را می‌گرفت و به طرف رودخانه‬
‫مي‌پريد‪ ،‬اما اسبي نداشت كه بتواند سواري‬

                                      ‫كند‪.‬‬
‫كي روز پدر دوپا كوچك به او گفت‪ :‬اگر‬
‫دوست داري كه كي اسب داشته باشي بايد‬
‫بتواني كاري كه كي اسب مي‌كند انجام دهي‪.‬‬
‫اگر اسب مي‌خواهي بايد مثل كي اسب فكر‬
‫كني‪.‬حالا برو پيدا كن‪ .‬دوپا كوچك به ميان‬
‫علف‌ها رفت و با خود گفت‪ :‬اگر من اسب‬

                                            ‫‪ 4‬ماهنامه کودک و نوجوان ‪15‬‬
   1   2   3   4   5   6   7   8   9   10   11