شعری
برای آخرين خرسي كه ناداني ما، او را
كشت
عباسعلی سپاهی یونسی
تو داشتي آرام ميرفتي
شايد گرسنه بودي آن ساعت
ماشه چکيد و بعد افتادي
خط خوردي از دنياي ما راحت
آرام ناليدي و جان دادي
ناليدنت از عمق جانت بود
تصوير مردي با سلاح خود
در چشمهاي مهربانت بود
تو قسمتي
از اين وطن بودي
افسوس مرگ از قلب تو رد شد
شليک شد ناداني ما باز
افتادي و، اي وايِ من بد شد
انسان چه ميخواهد از اين دنيا
از اينهمه کشتن چه ميگيرد
اي کاش ميفهميد دنيايش
بيخرس و ببر و شير ميميرد