داستان - طبقه 999
وسط يک شهر شلوغ و پر سر و صدا توي يک ساختمان بلند بلند طبقه 999 واحد 363 پسر کوچولويي زندگي مي کرد ، او هميشه تنها بود . پدر و مادر داشت ولي خواهر و برادر نه. هر روز صبح زود هر دوشان به سر کار مي رفتند و شب خسته برمي گشتند .
تنها چيزي که ازپنجره اتاقش ميديد شهري دود گرفته، آسمان هاي سر به فلک کشيده ، آدمهايي به اندازه مورچه که تند تند راه مي روند و يک عالم ترافيک . اين کار هر روز او بود .
يک روز که حوصله اش سر رفته بود از داخل قفسه کتاب هايش کتابي برداشت و شروع به خواندن کرد . اما کم کم پلک هايش سنگين شد و به خواب عميقي فرو رفت . چشمش را که باز کرد بالاي سرش يک بچه گوزن ديد که به او زل زده و نگاهش ميکند . يک دفعه هر دوشان شروع کردند به جيغ زدن .
هر دو پشت بوته ها قايم شدند و کم کم سرشان را بالا آوردند بعد يواش يواش بيرونآمدند .بچه گوزن به پسر کوچولو گفت تو کي هستي؟ اينجا کار مي کني؟ پسر کوچولو گفت : خودم هم نمي دانم چه جوري از اينجا سر در آوردم. پسر کوچولواز بچه گوزن پرسيد اگه تو گوزني پس شاخات کجان ؟ بچه گوزن گفت : مشکل اصلي همين جاست خودم هم نمي دانم کجاست من با بقيه گوزن ها خيلي فرق دارم به خاطر همين هميشه غصه ميخورم همه دوستام من را مسخره مي کنند . پسر کوچولو گفت: اين که غصه خوردن نداره . بيا با هم بگرديم و پيدايش کنيم شايد جايي جاش گذاشته باشي يا گمشون کرده باشي . بچه گوزن گفت: اي بابا من ميگم اصلا شاخ ندارم تا چه برسد که گمش کرده باشم . پسر کوچولو گفت :خوب شايد بايد پيدايش کنيم و روي سرت بچسبانيم. بچه گوزن گفت شايد ....فکر بدي نيست بيا برگرديم. آنها همه جا را گشتند، پشت بوته ها ...زير درخت ها ....روي کوه ....ته دره ....ولي نبود که نبود . پسر کوچولو گفت : آهان فهميدم بيا تا برايت يک شاخ خوشگل درست کنم گوزن کوچولو گفت: با چي؟ پسر کوچولو گفت: با شاخههاي درخت بعد رفت و يک شاخه از درخت کند ، مقداري عسل هم از کندوي زنبورهاي همان درخت با احتياط برداشت و آن را روي سر گوزن کوچولو چسباند .بعد گفت ببين چه قدر قشنگ شدي . هوا کم کم تاريک شد .پسر کوچولو گفت : اي واي من بايدبرگردم .مادرم نگران ميشود .گوزن کوچولو گفت نگران نباش من تورا مي رسانم . با هم حرکت کردند تا اينکه به يک رودخانه رسيدند که روي آن پل چوبي و قديمي اي بود. وقتي به وسط پل رسيدند ناگهان يکي از تخته هاي پل شکست و گوزن کوچولو توي رودخانه افتاد و آب او را با خودش برد .پسر کوچولو شروع کرد به داد زدن و گريه کردن که ناگهان خودش هم توي آب پرت شد . شنا کردن بلد نبود ، آب زيادي داخل گلويش رفت . داشت خفه ميشد که با صداي مادرش از خواب پريد. مادر به او گفت: چيزي نيست عزيزم شايد خواب بدي ديدي .ولي من براي تو يک خبر خوش دارم قراراست براي زندگي به جاي زيبايي برويم که کوههاي سر به فلک کشيده و درخت و پرنده و گلهاي رنگارنگ دارد .هر روزمي تواني
با صداي خروس از خواب بيدار شوي . پسر کوچولو با خوشحالي همه اساس هايش را جمع کرد وسه روز بعد آنها را دريک خانه يک طبقه وسط دشتي زيبا پهن کرد.يک روز پسر کوچولو در جنگل نزديک خانه شان گوزن کوچولويي را ديد که دوتا شاخ کوچک روي سرش تازه جوان زده بود. آنها به هم نگاه کردند انگار مدتهاست که همديگر را ميشناسند