زیباترین آواز
شکوفه تقی
صبح زود، پسرک با آواز بسیار قشنگی از خواب بیدار شد، با خودش گفت: «این قشنگترین آواز دنیاست، حتماً پرندهها به باغ آمدهاند.»
پسرک با شتاب به باغ دوید، روی شاخههای اولین درخت، چند پرنده بسیار زیبا که بالوپر سرخ و زرد و آبی داشتند نشسته بودند و آواز میخواندند
پسرک با شادی فریاد کشید: «خوشآمدیدای پرندههای زیبا! این شما هستید که قشنگترین آواز دنیا را میخوانید؟»
پرندهها از خجالت ساکت شدند و چیزی نگفتند. پسرک فهمید که آنچه شنیده آواز آنها نیست؛ دوباره پرسید: – «پس چه کسی است که قشنگترین آوازها را میخواند؟»
یکی از پرندهها گفت: «امروز صبح چند تا غنچه سرخ باز شدهاند، صدایشان از ته باغ میآید. فکر میکنم آنها هستند که قشنگترین آوازها را میخوانند.»
پسرک دواندوان به ته باغ آمد؛ گلهای تازه شکفته با شبنم چهرهشان را میشستند و با شادی میخندیدند و آواز میخواندند. پسرک با مهربانی گفت: «بهبه چه صدایی، خوشآمدید گلهای زیبا، این شما هستید که قشنگترین آواز دنیا را میخوانید؟»
گلهای کوچولو با دستههای سبزشان، گونههای سرخشان را پنهان کردند و گفتند: «نه، نه پسر خوب! ما فقط غنچههای کوچولو هستیم که تازه بازشدهایم. برو از خورشید بپرس. او همیشه با قشنگترین آواز همه را بیدار میکند و میگوید صبح شده. حتماً آواز او را شنیدهای.»
پسرک چشمهایش را مالید و توی آسمان دنبال خورشید گشت. خورشید بزرگتر از همیشه نزدیک قله کوه ایستاده بود و نور نارنجیاش را روی کوه و آسمان پهن کرده بود و آرام لبخند میزد.
پسرک پرسید: «ای خورشید مهربان، این آواز تو است که قشنگترین آوازهاست؟»
خورشید دوباره لبخندی زد و سرتاپای پسرک را پر از روشنایی کرد و گفت: «نه، نه. پسر خوب! آواز من آنقدرها هم قشنگ نیست. حتماً آواز رودخانه را شنیدهای. دنبال رودخانه برو.»
پسرک رفت و رفت و رفت تا به رودخانه رسید. رودخانه، سرحال و شاد آواز میخواند و با شتاب میرفت، خورشید با همان آرامی رودخانه را تماشا میکرد. پسرک فریاد کشید: «رودخانه! ای رودخانه مهربان، به من بگو، آیا تو هستی که قشنگترین آوازها را میخوانی؟»
رودخانه ذرههای نور خورشید را که روی آب پخش شده بود به چهره پسرک باشید و همینطور که پیش میرفت گفت: «پسرک خوب و نازنین! آواز من قشنگترین آوازها نیست.» پسرک دنبال رودخانه دوید و پرسید:
– «پس آواز کیست؟ به من بگو.»
– برو از زمین بپرس. او مثل مادر، همه گیاهان را درون خود پرورش میدهد و همه آوازهای قشنگ را خوب میشناسد.
پسرک سرش را پایین آورد، نگاهی به زمین انداخت و باعجله دراز کشید؛ گوشش را به خاک چسباند و گفت: «ای زمین مادر، صدایم را میشنوی؟» و بعد با دقت گوش داد. آواز عجیبی از درون زمین میآمد. پسرک گوش داد و بازهم گوش داد. او میشنید که هزاران هزار گیاه باهم آواز میخوانند و با محبت زمین مادر، آرامآرام، بزرگ و بزرگتر میشوند
پسرک با اشتیاق گفت: «ای زمین،ای زمین مهربان. آیا این تو هستی که قشنگترین آواز دنیا را میخوانی؟»
زمین بهآرامی بوسهای بر گونه پسرک زد و گفت: «نه، نه پسر خوب! برو، برو از بهار بپرس!»
در همین موقع، یکباره، گیاهان از خاک بیرون آمدند. روی درختها هزاران هزار شکوفه باز شدند و پرندههای کوچک، تخمهایشان را شکستند و بیرون آمدند. پسرک از جا پرید و فریاد زد: «بهار، ای بهار مهربان، ای بهار زیبا! تو هستی، تو هستی که قشنگترین آوازها را میخوانی؟»
بهار بهآرامی آواز داد: «ای پسر خوب! پرندگان، گلها، خورشید، رودخانه و زمین همگی آواز زیبایی دارند. آواز همه اینها باهم، قشنگترین آواز دنیاست. و تنها تو هستی که این قشنگترین آواز دنیا را میشنوی.»
در همین موقع، شادی بزرگی مانند دستهای کبوتر سفید، از سینه پسرک پر کشید و بهسوی پرندهها، گلها، خورشید، رودخانه، و زمین پرواز کرد.