برنده جایزه هانس کریستین اندرسن ۲۰۲۰
زیر نور ماه شیشهای
چیزهایی هستند که هر پدر و مادری به بچهاش میگوید؛ اینکه با غریبهها حرف نزند، اگر غریبهای به او خوراکی یا نوشیدنی داد قبول نکند، وقتی میخواهد از خیابان رد شود چپ و راستش را نگاه کند و...
اما چیزهایی هم هستند که کمتر پیش میآید به بچههایشان بگویند. مثل اینکه پیش هرکسی سفرهی دلش را باز نکند و دربارهی مسائل شخصیاش با هر کس و نا کسی حرف نزند. یا اگر این کار را کرد و آن فرد به او پیشنهادی داد تا حالش بهتر شود، بی چون و چرا به حرفش گوش نکند، که شاید همهی زندگی و آیندهاش را با این کار تباه کند.
بیایید یک نوجوان را تصور کنیم و اسمش را هم بگذاریم ایکس. نوجوانی که حتی اگر در ناز و نعمت تمام زندگی کند، باز هم احساس بدبختی میکند، چه برسد مشکلی هم داشته باشد. بگذریم، حالا ایکس یک جفت گوش شنوا پیدا کرده تا از دردهایش بگوید. صاحب گوشها که خودش قربانی دیگری است و به خیال کمک به ایکس پیشنهاد میدهد او از مادهای استفاده کند که نه تنها برایش شادی و بیخیالی به ارمغان میآورد، بلکه باعث میشود دردهایش را هم فراموش کند.
داستان را همینجا نگه میداریم. میخواهم از شما سؤالی کنم: اگر جای ایکس بودید، به این آرامش نه میگفتید؟
دیگر داستان را ادامه نمیدهم. فکر میکنم منظورم را فهمیده باشید. حالا، فقط یک خواستهی دیگر دارم: آیندهی ایکس را تصور کنید. آیندهای که در کمتر از یک سال به سراغش میآید. میدانم که شاید برایتان دردناک باشد، یا دوست نداشته باشید به سرنوشت رقتباری که در انتظار ایکس است فکر کنید، اما پیشنهاد میکنم این کار را انجام بدهید. فکر کنید و فکر کنید تا راهحلی پیدا کنید تا نوجوانان و جوانان زمین از بیماری اعتیاد رنج نکشند. به نظر من داستان کتاب زیر نور ماه شیشهای بیشتر از خنده بر هر درد بیدرمانی دواست.
قسمتی از کتاب:
دستش را دراز کرد و من پول را توی مشتش گذاشتم. بیشترش سکههای بیست و پنج سنتی بود و چند تایی هم اسکناس.
گرسنه بودم و دلم درد میکرد، اما میدانستم آن ماه جای گرسنگی را به سرعت پر میکرد. تی بوم لرزید. موقع شمردن پولها تنش میلرزید. "هنوز دانرزویل هستی؟"
خودم را مچاله کردم و سر تکان دادم که آره. حالا رابطهمان این طوری شده بود؛ من به او پول میدادم و او به من ماه و بعضی وقتها سؤال و جوابهایی بینمان رد و بدل میشد. دیگر چیزی بینمان نبود. نه او کاپیتان تیم بود و نه من سردستهی تشویق کنندهها. دیگر با هم نبودیم.
_ آره، بیشتر وقتها. هنوز اتاق پشت فروشگاه را دارم. آنجا راحتم. کسی اذیتم نمیکند.
_ شبها کسی مزاحمت نمیشود؟
_ خیال کردی. دارم براشان. بلدم از پاهایم چه طور و کجا استفاده کنم. کسی جرئت ندارد پا توی اتاقم بگذارد.
تی بوم گفت: «کلهگندههای مواد خیلی وقت پیش آنجا را پاکسازی کردهاند. آنها برای یک ذره مواد، کفشهای مادرهایشان را هم میدزدند. هیچچیز برایشان مهم نیست. لورل، نباید مثل آنها بشوی. تو بهتر از آنهایی.»
فاطمه حیدری
۱۳ ساله از تهران
عضو باشگاه کتاب افق