خرگوشی که میخواست
سرخپوست شود
نویسنده و تصویرساز:
روس برنستین
برگردان: سحر
اسماعیلی
یک روز خرگوش گفت
خداحافظ، من میخواهم
یک سرخپوست شوم.
من این جویبار را
دنبال خواهم کرد.
و چنان آرام کنار جنگل
تاریک قدم بزنم که حتی گوزن هم نتواند صدای پای من را
بشنود.
در
مسیر جویبار چند بچه قورباغه پیدا خواهم کرد و آنها به من
خواهند گفت که چگونه به قورباغه تبدیل میشوند...
به علفزار خواهم رفت و
وقتی خورشید بالا بیاید مثل یک گوزن میرقصم.
از درخت بالا خواهم رفت و به
دوردستها نگاه میکنم.
عقاب به آشیانهاش باز
خواهد گشت و من در خانه دوستم جغد پنهان خواهم شد و او را تماشا خواهم کرد.
از درخت پایین
خواهم آمد و پر عقاب را که برای من پرتاب کرده است پیدا میکنم.
سپس ردپای حیوانات
را دنبال خواهم کرد.
به جایی که
حیوانات را ملاقات کنم.
به تماشای حیوانات
مینشینم.
و وقتی که خورشید
غروب میکند.
یواشکی و
پاورچین دور میشوم.
سنگهای اطراف را
برای یک نشان جمع خواهم کرد. و دو تا چوب خشک را به هم میمالم
تا آتش درست کنم.
کنار آتش خواهم نشست.
شاید من از دوردستها
صدای طبل بشنوم. و من هم در آن شب طبل خواهم زد.
دوستم جغد صدای طبل من را
میشنود. و وقتی که ماه بالا میآید به درون چادرم
میروم و دوستم پرواز خواهد کرد و خواهد گفت:
شب بخیر خرگوش
کوچولوی سرخپوست خوابهای خوب ببینی.