چهلتيکه
نويسنده |
مارگو فاليس |
مترجم |
علي حسين قاسمي |
منبع سايت |
کتابک |
اسباببازي که گريگوري بيشتر از همه دوست داشت، يک زرافه? پارچهاي بود به اسم «چهلتيکه». هر جا که ميرفت، چهلتيکه رو با خودش ميبرد. اگر گريگوري و خانوادهاش بياي خوردن غذا به غذاخوري شيک ميرفتند، چهلتيکه هم ميرفت.
اگر براي گردش به پارک ميرفتند، چهلتيکه در همه? گشتوگذارها همراه گريگوري بود. موقع خواب هم چهلتيکه توي رختخواب گريگوري ميخوابيد و حتي يک بالش هم داشت.
يک روز گريگوري با تب شديدي از خواب برخاست. مادر گفت: «بايد ببرمت دکتر.»
گريگوري اونقدر ناخوش بود که از چهلتيکه يادش رفت و چهلتيکه همونجور که خواب بود، توي رختخواب موند.
دکتر گفت که بايد گريگوري رو عمل کنند و لوزههاش رو بردارند. براي همين بايد اون شب در بيمارستان بمونه.
گريگوري اونقدر ناخوش بود که از چهلتيکه يادش رفت و چهلتيکه همونجور که خواب بود، توي رختخواب موند.
گريگوري گريه کرد… گريه کرد و گريه کرد. چون نميخواست بيمار باشه و لوزههاش رو بردارند. ميخواست بره به خونهشون. مادر هم نميدونست چه کارکنه تا از ناراحتي گريگوري کم بشه.
شب، پدر گريگوري به ديدنش اومد. پدر گفت: «يک چيزي برات آوردهام.» و اون رو به گريگوري نشان داد: زرافه? پارچهاي…
گريگوري فرياد زد: «چهلتيکه!» و اون رو از پدر گرفت و ديگه گريه نکرد.
صبح روز بعد، گريگوري رو عمل کردند و لوزههاش رو برداشتند. وقتي که بعد از عمل به هوش اومد، اولين کسي که احوال اون رو پُرسيد، کي بود؟.. چهلتيکه!