نوقلم
نوشته هاي بچه هاي موسسه تيزهوشان در فصلنامه تيزهوشان
سبا مهدویان :
ششم ابتدایی
باران!
لحظهای که می
باری،
تنها چشمانم را میبندم...
باران!
آنگاه که میباری،
دوست دارم هیچگاه به پایان نرسی!
باران یعنی لحظهای تفکر.
آرزوی من این است که هیچگاه به پایان نرسی!
امیرحسین دوستار:
کلاس ششم ابتدایی
روزی یک دوچرخهسوار به کنار دریا رفت و در آنجا
با ماهیگیری روبرو شد که ماهیهای بزرگ را دور می
انداخت چون ماهیتابهاش کوچک بود.
مهدی خلیلزاده:
پنجم ابتدایی
امسال من و خانوادهام تجربهی جدیدی کسب کردیم
زیرا ما عید نوروز را در بین جادهی کرج چالوس جشن گرفتیم.
داستان ما از این قرار بود که برادر من از اینکه عید را در
جاده جشن بگیریم ناراضی بود. ولی با خواهشِ من موفق شدم
که او را راضی سازم. در بین راه مغازههایی دیدیم
و از آنها سفرهی هفتسین آماده و ماهی قرمز خریدیم.
بعد از رد کردن کرج به سدبندی رسیدیم که دیگر برای
رفتن به جای زیباتر دیر شده بود به خاطر همین همانجا جشن
گرفتیم.
آرین ترحمی:
کلاس ششم ابتدایی
روزی روزگاری در دهکدهای پسری به نام 7
زندگی میکرد. او 7سالش بود و آنقدر سختکوش بود که از هفتهها قبل از
امتحان برای امتحانات آماده بود.
امیرحسین امیرقاسمی:
پنجم ابتدایی
در روزهای تعطیل عید نوروز من و خانوادهام به جزیرهی
قشم سفر کردیم. در آنجا به محلی رفتیم که در آن مکان ماهیهای
مختلف تربیت میشدند. ما در آنجا یک لاکپشت یک متری
را دیدیم که پدرم آن را بغل کرد و ما خیلی تعجب کردیم.
محمدمهدی کوهی، پنجم ابتدایی:
ما در روزهای نوروز در تبریز به روستای ایلگُلی
رفتیم و در خانههای کوهی جشن تولد گرفتیم. روستای
ایلگُلی یک روستای زیبا با خانههایی
است که در دل کوه ساخته شدهاند.
اميرحسين خديوي نژاد :
پنجم ابتدایی
یک روز از عید نوروز گذشته بود و پسرخالههايم ميخواستند
تعطیلات عيد به خارج از كشور بروند، بر عکس ما تصمیم گرفتیم به
شمال برويم و رفتيم. در شمال خيلي خوش گذشت اما موقع برگشتن ماشينمان ايستاد و ما
فهميديم كه ماشينمان صفحهي كلاچ تمام كرده و پدرم ما را با تاكسي به تهران فرستاد
و خود پدرم هم يك روز در تعميرگاه ماند
اما چون اين مسافرت به ما خيلي خوش گذشته بود، اين اتفاق كوچك معني نداشت.
لبخند تيزهوشان
#####
معلم: تارا از چه گلی خوشت میآید؟
تارا: اقاقیا
معلم: همین را بنویس.
تارا: اشتباه کردم. گل رز!
#####
مردی هنگام رانندگی از چراغ قرمز رد شد، پلیس جلوی او را گرفت و گفت: «آقا
مگه چراغ قرمز را ندیدی؟»
گفت : چرا جناب سروان ولی شما را ندیدم!!!