لبو
داغه....
مدتی
بود که صبح ها وقتی از جلوی دبستانمان رد می شدم چرخ دستی
لبوفروشی را می دیدم که دورتا دورش را بچه محصلها وپسر جوان ها گرفته
بودند ولبو می خوردند.هروقت از کنار چرخ دستی لبو ها رد می شدم
بوی گرم لبو دماغم را قلقلک می داد.آن روزها مثل حالا نبود که پدرهرروز
به ما پول توی جیبی بدهد،پول تو جیبی ما یا هفتگی
بود یا هرسه روز یکبار.البته طفلک مادرم همیشه توی کیفم
ساندویچ کوکو یا تخم مرغ با خیارشور می گذاشت که ازبیرون
چیزی نخرم. آن شب منتظر بودم مادر پول توجیبی ام را از بابا
بگیرد و توی کیفم بگذارد . اما بابا رفته بود بازار وهنوز برنگشته
بود. جلوی بخاری برقی روبروی تلوزیون سیاه وسفید
دراز کشیده بودم ومنتظر بودم پدر ازراه برسد وتکلیف پول تو جیبی
من را روشن کند.اما پدر آنقدر دیر آمد تا پلکهایم سنگین شد ونفهمیدم
،چه موقع به خواب رفتم.صبح با دستهای گرم ومهربان مادر که روی پیشانی
ام بود از خواب بیدار شدم .مادر اسکناس ۱۰تومانی را ازروی
طاقچه برداشت وتوی کیفم گذاشت.ازخوشحالی قند توی دلم آب شد.بابا
زودتر از من به کار رفته بود.شال وکلاه کردم و از خانه بیرون رفتم.همیشه
سرکوچه یکی دوتا ازدوستانم را می دیدم وبا هم به مدرسه می
رفتیم اما آن روز خبری از دوستانم نبود. احتمالا زودتر از خانه بیرون
زده بودند.توی کوچه هوا سرد بود ونسیم صبحگاهی دی ماه صورتم
را می سوزاند.هوا ابری بود وقطرات ریز ودرشت برف توی هوا معلق
بود.ازکناردرخت چنار سر کوچه که می گذشتم صدای قارقار دلنشین کلاغها
می آمد که داشتند خبر آمدن برف را می دادند.قدمهایم راتند کردم تا
به جلوی مدرسه رسیدم.طبق معمول دور وبر چرخ دستی پر از مشتری
بود.بخار گرم ومطبوعی که از لبوهای سرخ روی چرخ دستی بر می
خواست ،توی هوا پخش می شد.نزدیک چرخ دستی شدم واسکناس
۱۰تومانی ام را بطرف جوان لبوفروش گرفتم که کلاه پوستی قهوه
ای رنگی به سرداشت.چند تا نوجوان که معلوم بود مال مدرسه راهنمایی
هستند جلوتر از من منتظر لبو بودند.جوان لبوفروش با چاقوی کوچک دستش تند وتند
لبوها را از توی سینی وسط چرخ دستی بیرون می
آورد، خُرد می کرد وتکه های لبو را توی کاغذ کتاب می گذاشت
ودست دانش آموزها می داد. دوتا جوان هم که همسن وسال لبوفروش بودند توی
پیش دستی، لبوهایشان را سرپایی خوردند ورفتند.همین
که نوبت به من رسید یک دفعه آقایی از ماشين رنواش پیاده
شد وبدو بدو خودش را به چرخ دستی رساند وگفت:«علی آقا قربون دستت یک دستی به ماشینم بزن
بلکه روشن شه .صاحاب مرده هُلی شده...»جوان لبو فروش جلدی دوید ورفت
وازپشت شروع به هل دادن رنو کرد .مرد هم پشت فرمان نشست واستارت زد تا بالاخره ماشین
روشن شد. همین که لبو فروش برگشت صدای زنگ مدرسه را شنیدم.یک
دفعه قلبم شروع به تاپ تاپ کرد.ناظممان خیلی بداخلاق ودست به چوب بود وقتی
دیر می کردیم از یک د قیقه هم نمی گذشت.خواستم
بگویم دیگر لبو نمی خواهم که جوان لبوفروش تکه های لبو را
توی کاغذ گذاشت وداد به دستم.دوان دوان ونفس زنان خودم را به دروازه بزرگ مدرسه
رساندم ووداخل شدم.ناظم مدرسه که آقای میانسالی بود مثل شمر توی
چهارچوب در ایستاده بود.صدای قرآن صبحگاه بگوش می رسید ومن
به صف صبحگاه نرسیده بودم.ناظم با دیدن کاغذ لبوی دستم جری
تر شدو خط کش دستش را بالا برد.اولی را به کف دست چپم زد که خیلی
دردگرفت . خواستم کاغذ لبوها را به دست چپم بدهم اما نتوانستم ، چون دستم ازشدت سرما
وسوزش رمق نداشت كه کاغذ لبو را نگه دارد ،به خاطر همین تکه های لبو به
همراه کاغذ کتاب که به صورت قرمزرنگ در آمده بود کف زمین سیمانی
پخش شد.خط کش دوم را که خوردم ناظم داد زد:«بچه بی انظباط، مگه نمی گم هله هوله از بیرون نخرید!
برش دار وبریز توی سطل آشغال.»چند متر آنطرف تر سطل آشغال بزرگ پلاستیکی
گوشه دیوار بود همانطور که اشک می ریختم خم شدم و تکه های
لبو را از زمین جمع کردم وانداختم توی سطل آشغال.صدای عصبانی
ناظم توی گوشم پیچید :«برو کنار دیواردفتر وایسا، صبحگاه که تموم شد برو سر کلاست.بی
انظباط!»